با رجب صاحب چایخانە احوال پرسی کردم. “ڕۆژ باش بەرێز ڕەجەب!” چهارپایە را کشیدم و خواستم بنشینم که اسماعیل درحالی یک سینی و چند استکان خالی در دست داشت، آمد. بهم خوش آمد گفت. ولی امروزش مثل دیروزش نبود! بی حال و بی رمق و کسل! همین جا در چایخانه، وردست رجب کار میکرد. پسرکی لاغر و نحیف بود. اغلب روزها کاپشنی کلاهدار سبز میپوشید. وقتی راه میرفت، شاید بە خاطر نزار و نحیف بودنش بود، خاص راه میرفت و هردم منتظر بودی از قامت بە رکوع و قعود برود! سنش…
Read Moreنویسنده: محمود میرزاعبدالله
بیدارم نکنید! (روایت واقعی از حضور در تظاهرات مردمی شهر بوکان)
بیدارم نکنید! (روایت واقعی از حضور در تظاهرات مردمی شهر بوکان) محمود میرزاعبدالله امروز صبح جمعە است. هنوز تو رخت خوابم. می خواهم بخوابم ،تا ظهر. چرا نخوابم؟ اصلا چرا تا ظهر؟تا هر وقت دلم بخواهد و دوست داشتە باشم ! باید بخوابم! حالم خوش نیست. تنها راه فرارم از این وضعیت خواب است! چرا نە شود ؟ می شود! بە راستی که امروز هم یکی از بدترین روزهای زندگیم خواهد بود؟ هر چند، چندروزیست از روز و شبهای عمرم متنفرم. کابوس ، وهم و خیال، این زندگی من است!…
Read More